اي دل، بنشين چو سوکواري

شاعر : فخرالدين عراقي

کان رفت که آيد از تو کارياي دل، بنشين چو سوکواري
بي کار چه مانده‌اي تو، باري؟وي ديده ببار اشک خونين
چون نيست جز اوت هيچ ياريوي جان، بشتاب بر در دوست
تا در نگري به دوستداريگو: آمده‌ام به درگه تو
ور رد کني، اينت خاکساريگر بپذيرم: اينت دولت
از درگه تو اميدواري؟نوميد چگونه باز گردد
در بندگي تو روزگاريياد آر ز من، که بودم آخر
ناکام شدم به هر دياريچون از تو جدا فکندم ايام
در ديده‌ي من خليد خاريبي‌روي تو هر گلي که ديدم
بوي خوش هيچ نوبهاريبي‌بوي خوشت نيايدم خوش
بوي گل و رنگ لاله زاري؟بي دوست، که را خوش آيد آخر
بي روي تو نيستم قراريو اکنون که ز جمله نااميدم
در گردن من فتاده باريدرياب، که مانده‌ام به ره در
مانا که عراقي است، آريبشتاب، که بر درت گدايي است